این متن به عناصری از قصه اشاره میکند که اگر فیلم را ندیدهاید خطر لوثشدن داستان وجود دارد.
“من نباید زندگی خودم را برای کاری که جهت آن ساخته نشدهام فدا کنم.” – چشمهایش (بزرگ علوی)
نویسندگان در تاریخ، همواره نمایندگی نمایش رویاهای برباد رفته را به عهده گرفتهاند؛ و جنگل پرتقال هم یک صفحه از همین قصۀ آشناست.
قصۀ بیپایان آرزوهای گمشده در مه
علی بهاریان (با نام هنری سهراب بهاریان) نویسندهای ست که ادبیات تدریس میکند، در کلاس درسی که حتی ذرهای از لطافتِ ادبیات بهره نبرده است. بهاریان ادبیات نمایشی خوانده و در پاسخ به سوال پرتکرارِ چرایی عدم فعالیت، همیشه یک پاسخ از پیشآمادهشده دارد:
“اگه نمایشنامهای که نوشتم رو بخونی، میفهمی چرا تا الان کار نکردم.”
بهاریان خشمگین است و این خشم را گویی در قالب وزنههای سنگین به دنبال خود میکشد. اگرچه در ابتدای داستان اندکی از اخلاق طرفداری میکند و جملۀ “وجودش رو داشته باش” را چندبار به دنیای اطراف فریاد میزند، اما خشمی که در فریادهایش جریان دارد به ما میگوید که مخاطب اصلی این دود و دم، شاگردان کلاسش نیستند.
طولی نمیکشد که لبخند تمسخرآمیز گوشۀ لبهای آقای معلم مارا هم خشمگین میکند. مخاطب خسته از وزن این خشم دائمی نسبت به آفتاب و آسمان و آدمها، بعد از هر انفجار بهاریان فریاد میزند تا این کولهبار دستوپاگیر را جایی رها کند، لحظهای چشمانش را باز کرده و از این خواب و توهم خود-درست-پنداری بیدار شود.
بعد از او دیگر نمیخواهم آفتاب و آسمان را – ترانۀ آسمان آبی
شخصیتپردازی سهراب بهاریان در “جنگل پرتقال”، یک روند تدریجی و با ظرافت است که جسارت عجیبی دارد و همان ابتدای داستان قدرت همزادپنداری با شخصیت اصلی را از ما میگیرد. اما تا دقایق پایانی این سفر مشترک، با هر قاب از این روایت ترش و شیرینِ پرتقالی، یک تکه از پازل داستان را با دستان مخاطب سرجای خود قرار میدهد.
یاد من کن هر کجا دیدی آن عروس آرزو را – ترانۀ آسمان آبی
تکۀ اول، اشکهای بهاریان است. جادۀ سبز تنکابن طی میشود و بهاریان همراه با فریاد سوزناک خواننده “یاد من کن هر کجا دیدی آن عروس آرزو را” بغض خود را پایین میدهد. همینجاست که باور میکنیم این سفر، این شهر قدیمی که بهاریان حاضر بود شغلش را به خطر بیندازد تا به آن باز نگردد، انگار که منشا این تلخیها است.
تکههای پازل در ادامۀ این سفر کنار هم قرار میگیرند و بهاریان حتی برای نزدیک شدن به نقش قهرمان داستان تلاش نمیکند. او از باران میترسد و به زور کیسۀ پلاستیکی روی سرش، از پخش شدن تاپیک روی صورتش فرار میکند.
در یک صحنۀ دیگر مجلۀ نمایشنامۀ همکلاسی قدیمی (که حالا در تئاتر یک چهرۀ شناختهشده است) را زیر مجلات دیگر پنهان کرده و زبان تند و تیزش حتی به کارمند دانشگاه که برای کمک به او در تلاش است، رحم ندارد.
اما مهمترین قسمت از این تصویر، برق چشمان سهراب هنگام ورود به جنگل پرتقال است. جایی که دوباره با مریم سیفی، همکلاسی قدیمی و شریکِ داستان اولین عشق خود روبرو میشود.
دیدهام دیگر نمیجوید چهرههای آشنا را – ترانۀ آسمان آبی
بهاریان حالا پا را فراتر میگذارد و با لبخندی که از او کمتر دیدهایم، برای مریم که گویا حافظهاش را از دست داده، خاطرات جعلی میسازد. از جسارت خود میگوید، از دستاوردهایش، از عشق سوزان و حمایتگری دروغینش نسبت به مریم و در نهایت، در پاسخ به سوالِ عاشق قدیمی خود که واقعیت را بهیاد دارد، یک جمله که تمام گرههای این هزارتوی کلافه را باز میکند.
– این شخصیت خیالی چیه از خودت ساختی؟
– بعد از دانشگاه دیگه همه چی عوض شد. من از این شهر که رفتم یه روز خوب هم ندیدم.
سهراب بهاریان، اینبار علاوه بر نویسندههایی که رویاهای خود را در ازای روزمرگی به فراموشی سپردهاند، انگار آینۀ تمام افرادیست که در یکی از صفحان داستان زندگی، خود را گم کردند. بهاریان، آن دانشجوی پرشور ادبیات نمایشی که جایزههای نویسندگی را جمع کرده و سوگلی اساتید دانشگاه بوده را در همان راهروهای بارانزدۀ دانشگاه تنکابن جا گذاشته است.
خشمی که در بهاریان جریان دارد، معادل همان ۱۵ سالی ست که از دور، مانند یک شخصیت فرعی به تماشای بزرگشدن سهراب بهرامیانِ ایدهآلش نشسته است. کسی که در ذهن این معلم ادبیاتِ همیشه کلافه، یک نویسنده با پالتوی بلند و موهای پرپشت به سبک داستانهای کارلوس روئیث ثافون قلم را در دستانش میچرخاند و صحنههای تئاتر را فتح میکند.
گویی صدای ترانهای که در بیشتر صحنههای این روایت سبز و نارنجی به گوش میرسد، مرثیۀ جستجوی بیسرانجامی ست که سهراب بهاریان آن را در سوگِ خود گذشتهاش سر میدهد.
دیگر ای آسمان آبی خسته ام زین جستجوها – ترانۀ آسمان آبی
و اما طعنۀ جالب جنگل پرتقال به داستان زندگی آنجایی اتفاق میافتد که سهراب بهاریان، این نویسندۀ بدون نوشته، تنها بعد از روبرو شدن با شهسوار، دوباره با خودش روبرو میشود.
همان شهری که تلخیِ امیدهای فراموششده را به او یاد داده بود، حالا شیرینی امید را دوباره به او یادآوری میکند.
بهاریان در یک عذرخواهی ناشیانه از صفحۀ مرثیۀ قدیمی و یادگار پدرش میگذرد و آن را به مریم هدیه میدهد.
– برای معذرتخواهی کادو میارن؟
– نمیدونم. تا حالا از کسی معذرتخواهی نکردم.
سهراب بهاریان، حالا عذرخواهی کردن را آموخته است. ابتدا از نمایشنامۀ قدیمی خود عذرخواهی میکند و آن را از قاب روی دیوار ذهنش پایین میآورد. تصمیم میگیرد بعد از یک سفر کوهستانی با ماشینی که یادگار پدر است، نمایشنامه را چاپ کند. گویی همانطور که سایۀ پدر را رها میکند، از فرزند خود هم دل کنده و دیگر آن را تنها ثمرۀ زندگی خود نمیداند.
سهراب بهاریان که در نهایت خودش را از بند بدل خود در زندگیهای دیگر رها کرده، حالا با یک جعبه پرتقال، مدرک کارشناسی یادگاری دوران دانشجویی و سر تراشیده، با آن نویسندۀ خیالی خداحافظی میکند و در پیچ و خمهای الموت به سمت زندگی واقعی باز میگردد. به سوی زندگیای که از حالا میتواند برای خود بنویسد.
بعد از او دیگر نمیخواهم آفتاب و آسمان را
بعد از او دیگر نمیخواهم چلچراغ کهکشان را
من دگر بی او نمیجویم در چمنها لالهها را
دیدهام دیگر نمیجوید چهرههای آشنا را
بعد از او هرگز نمیآید خنده بر روی لبانم
میگریزم از بر یاران، تا مگر تنها بمانم
دیگر ای آسمان آبی، خستهام زین جستجوها
یاد من کن هر کجا دیدی؛ آن عروس آرزو را
بعد از او هرگز نمیآید خنده بر روی لبانم
میگریزم از بر یاران، تا مگر تنها بمانم
دیگر ای آسمان آبی؛ خستهام زین جستجوها
یاد من کن هر کجا دیدی؛ آن عروس آرزو را.
جنگل پرتقال – محصول سال ۱۴۰۱
کارگردان و نویسنده: آرمان خوانساریان